ادامه ماجرای شماره سه– لطفاً مسیر خود را بایستی تغییر دهید، از مسیرهای موازی نیز نروید.
1- روایت
ماجرای آن شب بدین قرار بود:
حامد که رانندگی خودرو خانوادگی را به عهده داشت، مادر، خواهر، مادربزرگ و خالهجان را از مجلس ترحیم زنانه یکی از اقوام، به منزل میبرد.
حامد به طور معمول، مسیر حرکت را از خیابان جانبازان غربی (گلبرگ) آغاز نموده و از طریق خیابان مجاور مسیل باختر، خیابان دماوند و خیابان حجت، خود را به مجاورت حصار دور فرودگاه دوشان تپه میرساند و پس از عبور از خیابانهای صفا، منتظری و شهبازی خود را به حوالی میدان شهدا- منطقه محل سکونت خانواده مادری خود- میرساند. این بار نیز در حدود ساعت 21، حرکت را از روی نقشه ذهنی خود آغاز نموده و پس از عبور از یکی دو چهارراه، از بلوار گلبرگ به خیابان شرقی مسیل باختر پیچید، از یکی دو تقاطع عبور کرد و در حالی که دِلِیدِلِی میکرد، ناگهان با تابلویی که مضمون آن انسداد مسیر را میرساند، مواجه شد.
به سرعت به نقشه ذهنش بازگشت و سعی کرد، مسیر را با توجه به انسداد فعلی بازسازی نموده و طرح جایگزین را که در مواقع اینچنینی به کار میآید، فعال کند. خوشبختانه طرح جایگزین از قبل آماده بود و لذا به سرعت دستور فعال نمودنِ طرح دوم از مغز صادر شد. حامد بایستی از پل روی مسیل عبور میکرد و در سمت دیگر مسیل، به راه خود ادامه میداد. او نیز همین کار را کرد. ابتدا به راست پیچید و سپس به چپ. امّا مجدداً مغز او توسط علائم ناخوشایند دیگری که از طریق اعصاب چشم به او رسیده بود، تحریک گردید. مغز دستور توقف را به اعضای مختلف بدن حامد صادر کرد و همزمان مشغول بررسی نقشه مسیر برای یافتن طرح جایگزین سوم گردید. پای راست حامد به سرعت کفه ترمز را فشرد تا خودرو بایستد، پای چپ او نیز بر کفه کلاچ فشار آورد تا خودرو خاموش نشود. دست راست با مهارت تمام دستهدنده را به حالت خلاص بازگرداند و دست چپ وی نیز چسبیده به فرمان، به حالت آمادهباش درآمد و منتظر صدور دستور بعدی. در اثر ترمز ناگهانی حامد، مامان و آبجی و عزیز (منظور همان مادربزرگ است) و خاله حِشی (بخوانید خاله حشمت)، از جا کنده شدند و از ترس این که خدای نکرده، در این تاریکی شب و ولایت غربت، تصادفی یا حادثهای رخ داده باشد، ناخودآگاه فریادی کشیدند و هر کدام به فراخور حال، جسته و گریخته، یا جویدهجویده چیزی میگفتند. البته صدای «یا علی» مامان، از همه معنادارتر بود. «والذین اذا فعلوا فاحشه او ظلموا انفسهم ذکروا الله ...» (آلعمران -135) خوشبختانه هوا تاریک بود و برای رنگهای پریده صورتهای صورتی هر کدام که ته آرایشی نیز داشت، آبروداری میکرد. «و جعلنا اللیل لباساً» (نبأ-10). نوای ارکستر سمفونیک قلبهای آنها که هنوز به وضوح شنیده میشد، آهنگ «تاپتاپ عباسی» را با ریتمی جدید مینواخت آهنگی در دستگاه «شور». دلهایشان به شور افتاده بود و جانهایشان نیز به شورش. «باز این چه شورش است که در خلق عالم است ... باز این ...» خاله حشی با نفسهای بریدهبریده، چیزی گفت. چیزی شبیه به جمله معترضه. امّا حامد فقط «یا حسین» آن را تشخیص داد و ذهنش ناخودآگاه به شعر «محتشم کاشانی» منتقل گشت و ... بگذریم. در این هیاهو حامد گزینه سوم را نیز پیدا کرد. این بار فرمان را به راست چرخاند تا به سمت خیابان نوروزی فرد غربی بپیچد، امّا تابلو ورود ممنوع آن، به او دهنکجی کرد. اطلاعات او ناقص بود و لذا این گزینه نیز در نطفه خفه شد. حامد به دنبال راه دیگری بود که همشیرهاش، آبجی خانم گفت: «حامدجان، برو تو مسیر غربی رودخونه، به سمت بالا»؛ و داشت صحبتش را ادامه میداد که حامد یک دور 360 درجهای زد و خود را در راستای نوروزی فرد شرقی قرار داد. امّا کاش این کار را نکرده بود و حرف آبجی خانم را گوش داده بود. ولی او مرد بود و نمیتوانست حرف آبجی خانم را بشنود، آن هم وقتی که در پشت فرمان است و یکهسوار میدان. آخر او از مرحوم پدربزرگش داستان «هارونالرشید و زبیده» را شنیده بود و میدانست که هر کس حرف خانمش را بشنود، باید سه برابر جریمه بدهد و البته بماند که داستان منقول پدربزرگ، ربطی به حامد نداشت. او مجرد بود و داستان مربوط به زن و شوهرهاست و ما نیز چون ربطی به حامد ندارد از آن میگذریم.
حامد وارد نوروزی فرد شرقی شد، به سمت خیابان مرادی پیچید و به خیال خود مسیر موازی مسیل باختر را به سمت پایین by pass کرد. او وارد وادی ناشناخته و طبعاً خطرناکی شده بود. اندکی که به جلو رفت، کوچههای سمت راست را زیر نظر گرفت، امّا تمام آنها بنبست بود. نمیدانست دیوار انتهایی کوچهها، قدیمی است یا جدید و تازهساز. فقط میدانست که همه کوچهها بنبست است. خداخدا میکرد که راه را سریعتر بیابد. خیلی دیر شده بود. فکر میکرد که ساعتهاست که سرگردانند. اگر فقط خودش بود، قابل تحمل بود، امّا با این همه خانم و خالهخانباجی چه باید میکرد؟ ولی هنوز امیدوار بود که خیابان مرادی او را به آیتالله مدنی برساند. اما لحظاتی نگذشت که این کورسوی امید نیز به خاموشی گرایید. خیابان مرادری نیز بنبست بود. تصمیم گرفت از کسی راهنمایی بگیرد. نمیخواست به این راحتی تسلیم شود. پس سرش را از شیشه بیرون برد و از راننده خودرویی که از مقابل میآمد، پرسید که:«آقا؛ ببخشین، از کجا به خیابون دماوند میرن؟» و راننده گفت:«داداش، اینوری را (منظور همان راه است) نداره، باس بگردی و از اون کوچه سیَمی دسّ راست بری...؟» منظور او کوچه امینی بود. حامد چارهای نداشت. با دلخوری سروته کرد و راهِ رفته را بازگشت و خلاصه دردسرتان، ندهم از کوچهها و خیابانهای متعددی مانند امینی، میرجلیلی، تقیئی و دارائی گذشت و گذشت تا خود را به خیابان ابراهیم نژاد رساند و آنگاه مجددا به خیابان با طراوت و مصفای گلبرگ، که دل آدم در آن غنج میزند، رساند. دوری شمسی و قمری زده بود و پس از سهربع، بهجای اول بازگشته بود. جای شکرش باقی است که بهجای آشنایی رسید و الحمدلله علی کلِّ حال. باز هم بگذریم.
همه عصبانی بودند و ناراحت و حامد از همه عصبانیتر و ناراحتتر. خاله حِشی گفت؛ «چرا تابلو راهنما نمیزنن؟» امّا آبجی خانم گفت: «تابلو زده بودن، مگه اونو سر تقاطع رودخونه که پیچیدیم ندیدین؟» او راست میگفت. در آنجا یک تابلو وجود داشت. عزیز گفت: «ننهجون، خوب باید چنتا از اونا بزنن که مردم سرگردون نشن! اگر زبونم لال گم شده بودیم، جواب آقاتونو، چی میدادین؟!» عزیز یادش رفته بود که آقاجون مدتی است که فوت کرده، او هنوز از مرده آقاجون هم حساب میبرد! در این میان حامد، منتظر واکنش مامان بود. امّا مامان ساکت بود. معلوم بود که جای دیگری است. البته بعداً مُقُر (اقرار کردن) آمد. او در بیمارستان شهید چمران بود و داشت خطهای رنگی روی دیوار را که تازهواردین را به بخشهای مختلف راهنمایی مینمود، دنبال میکرد. او با شبیهسازی در پی آن بود که ببیند، آیا میشود با کشیدن پیکانهایی روی زمین به رنگهای جاذِب توجه، رانندگان را به مسیرهای جایگزین هدایت کرد یا خیر؟ افکار او را حامد در طرح بالا قلمی نموده است.
2- اندکی جدیتر
2-1- احتمالاً تاکنون متوجه شدهاید که یکی از رویکردهای نوشتارهای مسلسل فوق، طرح مباحثی کاربردی از «مهندسی ذهن» است. در این شماره گوشههایی از مبحث «معنیدار کردن کلام» در ذیل سرفصل «الگوی متا» بیان شده است.
2-2- توجه به چگونگی هدایت عابرین و خودروهای عبوری، ارج نهادن به کرامت انسانها و جلوگیری از تضییع وقت ایشان است.
2-3- وقت/ عمر، سرمایه ملی است. هر برنامهای که بتواند مصرف آن را بهینه نماید، نهتنها به اقتصاد خانواده کمک نموده است، بلکه به اقتصاد ملی نیز.
2-4- نیم ساعت صرفهجویی ناشی از هدایت ترافیک در یک گلوگاه (مثلاً محل احداث یک پل هوایی در تقاطع دو خیابان)، برای خودروهای عبوری- به طور مثال برای 000، 100 نفر سرنشینان خودرو که هر روز از این گلوگاه، دو بار عبور مینمایند- معادل 000، 50 نفر-ساعت و برابر 17 سال میگردد که حدود 2 میلیارد ریال صرفهجویی در هزینه و یا هزینه فرصت است.
البته میدانیم که محاسبه فوق تنها بخشی از هزینههای ایجاد شده را پوشش میدهد و قیمت تمامشده، بسیار بیشتر خواهد بود.
2-5- راستی اگر تعداد گلوگاههای ایجاد شده ناشی از طرحهای عمرانی- که به طور قهری ایجاد میشود- نتیجه محاسبات برای تمامی طرحهای عمرانی تهران و برای کلیه شهروندان، چند نفر-ساعت، نفر-روز، نفر- ماه و نفر- سال و چند میلیارد ریال میگردد؟
لطفاً یکبار دیگر پیشنهاد مامان (همشیره آقای زرنگ) مبنی بر خطکشی مسیر جهت هدایت ترافیک را با توجه به طرحِ قلمیشده مقاله، مرور فرمایید.