1- روايت
شب شنبه بود. تلفن زنگ زد. دي ري ري رينـ ... گ. دي ري ري رينـ ... گ. زنگ سوم هنوز نخورده بود، كه گوشي را با بیحوصلگی برداشت. غُرّ و لُندي كرد و یکبار گفت: بله. صدايش گرفته بود. تکسرفهای كرد و دوباره گفت: بعله. از آن طرف، كسي گفت: الو ... ييجان، ... اَلام. امّا صدايش چون با سرفه او همزمان شده بود، مفهوم نبود.
اندكي تأمل كرد. ذهنش درصدد بود جملهاي را كه شنيد بود، بازسازي كند. اول بايستي دادههاي صوتي دريافتي را در مغزش آناليز ميكرد و او نيز همين كار را كرد. ظاهراً چهار صوتِ قابلِ تفكيك را شنيده بود كه ميتوانست آنها را با چهار كلمه معادل نمايد. آنها به ترتيب عبارت بودند از «الو»، «يي» (كه قدري نامفهوم بود و فقط آواي انتهايي آن را ميتوانست معنا كند)، «جان» و «... اَلام». آخري را نيز كامل نشنيده بود. امّا سلولهای خاكستري كورتكس مغز وي به شدت تحريك شده و با الگوهاي شنيداري قبلي و آشناي ذهنش وَر ميرفتند تا اصوات را با كلمات، جايگزين نمايند. تكليف دو تا از اصوات تقريباً معلوم بود. يكي به «الو» صداي آشناي مكالمات تلفن نزديك بود و ديگري به «جان» كه مفاهيم متعدد دارد. «جان»، گاهي به معني روح است و آن چيزي است كه موجودات جاندار را از ديگران متمايز ميكند و گاهي اضافهاي است عاطفي كه به دنبال اسامي خاص ميآيد، مانند حسنجان، مادرجان، خانجان كه همان خانمجان خودمان است. زماني بخش پاياني اسامي برخي از شهرها است، مانند «زنجان، برازجان و رفسنجان» و به همين سياق، بخش پاياني برخي اسامي ديگر، مانند «فنجان، بادمجان، دليجان، تيجان (لفظي عاميانه از خطه شمال كشور) و فسنجان».
ناخودآگاه ذهن او در بين الگوهاي فوق كه در كسري از ثانيه آنها را مرور كرده بود، با توجه به پاسخ تمپورالهاي راست مغزش كه به همراه همتايان سمت چپ مغزِ وي، وظيفه پردازش اطلاعاتِ شنيداري او را به عهده دارند و قبلاً فعال شده بودند، الگوي عاطفي «چيچيجان» را انتخاب كرد و با معلوم شدن تكليف دو كلمه يكم و سوم، به سراغ رمزگشايي از كلمه چهارم رفت. هِجاي كلمه چهارم بسيار شبيه به كلماتي از قبيل. «سَلام، كلام، اَعلام، اَقلام» بود. او خيلي سريع كلمه «سلام» را برگزيد. زيرا به مدلهاي ذهني ابتداي مكالمات تلفنيِ مرسوم و هجا و صوت آن، بسيار نزديك بود. تنها مانده بود كه كلمهاي براي كلمه دوم «... يي» بيايد تا آناليز او كامل شود. اين بار تمپورالهاي چپ بر همتايان راست مغز وي پيشي گرفتند و چند پيشنهاد مطرح كردند. پيشنهادها بدين قرار بودند:
« ...اي» احتمالاً مربوط به اسم اشخاص بود، «علي، مَهدي، پَري، فَهي- مُصغّر فهيمه-، رُقي-مُصغّر رقيّه- و اَمي- مُصغّر احمد-»، امّا هیچکدام از پيشنهادها پذيرفته نشد، زيرا هیچکدام از اسامي به «يي» ختم نميشد. طبعاً بايد گزینههای ديگر مطرح میشد امّا او ديگر براي حل كامل مسأله فرصت نداشت، به همين جهت با 75% پيشرفت در آناليز دادهها (سه كلمه از چهار كلمه كه احتمالاً قطعي شده بود)، ذهن او به حوزه تركيب كلمات و Assemble كردن آنها براي بازيافت جمله شنيده شده، وارد شد. در اين حوزه، داشتههاي او بدين قرار بود: «الو، ... ييجان، سلام». اولين تلاش ذهن او در تركيب كلمات تقريباً موفق بود. چيدمان كلمات با اصوات ضبط شده در ذهن او و مفهوم احتمالي آنها، سازگار بود. امّا آن طرف تلفن چه كسي بود، كه او را «... ييجان» صدا ميزند. نكند، شماره تلفن را اشتباه گرفتهاند و طرف مقابل به دنبال پريجان يا فهيجان است؟!! اين احتمال ذهن او را به خلجان واداشت. سردرگمی او در تفسير آوا و هجاي شنيده شده، نزديك بود «جان» او را بگيرد. تحمل از كف داده بود، جمله را چند باره مرور كرد. «الو، چيچيجان، سلام». منظور طرف چه بود؟ در پاسخ او چه بايد بگويد؟ آشنا است؟ يا غربيه و شماره را اشتباهي گرفته است؟
همه اين آناليز و تركيب (اسمبل كردن) و رمزگشايي و جملهسازی، در كسري از ثانيه از ذهن او گذشته بود و ميكرو كارآگاه مغز او هنوز پاسخي براي معمّايش نداشت و مكرراً جمله را مرور میكرد و بر آن تأمل مينمود. «بر سر قبري نشسته بود كه مردهاي در آن نبود». عجب ضربالمثلي بر تابلو ذهنش نقش بست. ناخودآگاه قهقهه بلندي-البته در فضاي ذهن- سر داد و صد البته لبخند مليحي بر لبانش نشست. اين يكي، البته در محيط صورتش. اين بار توسَن ذهن او به وادي قبر و مرده و مردهشویخانه و تشييع و مرحوم اصغر آقا- همسايه ديوار به ديوارشان- كه به تازگي عمرش را به شما داده بود، تاختن گرفت. چه توسن زيبايي است اين مَركب ذهن ... .
«اَلو، اَلو، داییجان، صداي مرا ميشنويد» و دوباره شنيد كه «داییجان، خودتان هستيد؟» تكرار اين كلمات، او را از وادي ذهني قبر و مرده و مردهشویخانه و ... بيرون آورد. معمايش حل شده بود، او ميگفت: «داییجان»؛ و این يعني كه جمله كامل شده بود. آن طرف تلفن خواهرزادهاش بود. او را شناخت. حامد، خواهرزادهاش، كه به تازگي در رشته عمران فارغالتحصیل شده بود. بچه زرنگي بود. درسخوان و تيز و بُز. طبيعي است ديگر، «آدم حلالزاده به كي میرود؟ خوب البته به داييجان». مگر نه اين كه حامد، همشيرهزاده آقاي زرنگ بود، پس ... .
كمي دستپاچه شده بود، امّا خود را از تك و تا نينداخت و محكم و استوار گفت: حامدجان تويي؟ چرا حرف نميزني داييجان؟ (البته اين را ميدانيد كه در اين جمله به مقدار معتنابهي آب وجود ندارد! ميفهميد كه چه ميگويم؟!)، نزديك بود تلفن را قطع كنم؛ و جملاتي از اين دست، بين آقاي زرنگ و خواهرزادهاش رد و بدل شد. پس از سلام و عليك و تعارفات متعارف، احمد، داستاني را كه آن شب بر او و همراهانش گذشته بود براي «داییجان» تعريف كرد. انتظار داشت داییجان كه مهندسي با تجربه و صاحبنام بود، موضوع را به دوستانش در سازمان مهندسي و عمران شهر تهران منتقل نمايد و اميدوار بود كه انشاءالله به پيشنهاد او، البته با چاشني داييجان ترتيب اثر داده شود.
ماجراي آن شب بدين قرار بود:
حامد كه رانندگي خودرو خانوادگي را به عهده داشت، مادر، خواهر، مادربزرگ و خالهجان را از مجلس ترحيم زنانه يكي از اقوام، به منزل میبرد.
این ماجرا ادامه دارد.