1- روايت
آقاي زرنگ در فاصله 50 متري خودرو، دست خود را دراز كرده و به سمت خودرو گرفت و در همان حال كليد دزدگير تصويري را فشرد. صداي بالا پريدن شاسي درها با تك بوق دزدگير مخلوط شد. كمي بعد، آقاي زرنگ در خودرو را بازنمود و فرز و چالاك در پشت فرمان مستقر شد. او به جلسهاي كه پشت سرگذاشته بود فكر ميكرد. هنوز طنين صداي حاضرانِ در جلسه را در گوش داشت. شرايط عمومي، صورتحساب، كارفرما، مهندس مشاور، شرحخدمات و زمانبندی و كلماتي از اين دست، بر پرده ذهنش رژه ميرفتند. او دستگيره در را گرفت و در خودرو را باز كرد، آنگاه با چالاكي به پشت فرمان خزيد و خودرو را روشن نموده و در حالي كه همه حركات يك راننده ورزيده را به نمايش ميگذاشت، از طبقه منفي دو پاركينگ طبقاتي، به سمت خروجي آن خيز برداشت.
همزمان نمايش كلمات و اصطلاحات بر پرده ذهن او زنجيرهوار ادامه داشت. تأخيرات، برنامه زمانبندی تفصيلي، مرحله و قسمت، پيوست سه، موافقتنامه ... ؛ آقاي زرنگ خودرو را به مجاورت اتاقك نگهبانيِ پاركينگ رسانده بود كه ناگهان صداي گوشخراشي!!! او را به خود آورد. نه! او را از خود بیخود كرد؟! صدا، طنين يك بوق بنزيِ خودرويي مرموز بود كه محوطه سربسته پارکینگ موجب انعكاس چند باره و تشديد آن شده بود. شيشههاي خودرو و صد البته اتاق نگهباني از شدت صدا به لرزه افتاده بودند و كم ماندهبود كه تَرَك برداشته يا خُرد شوند. ناخودآگاه خاطره تقاطع سميه- مفتح در ذهن آقاي زرنگ، جان گرفت. آنجا كه گفتيم: «ناگهان! غرش بوق يك کفی بياباني، آنهم از نوع هجده چرخ، او را به خود آورد. ديوارِ سكوتِ او شكسته شده بود. با دستپاچگی، دوباره سكان– ببخشيد فرمان - ذهن را به دست گرفت. سر از فرمان برداشت. قوزِ پشت و كمر را راست نمود. چشمان خود را باز كرد و اطراف را نگريست. صداي بوق، ممتد بود و آزاردهنده؛ شايد هم ترسناك. هديهاي ناقابل از سوي رانندهاي خشمگين كه خودروي او، درست در پشت خودروي آقاي زرنگ قرار گرفته بود. نگاهشان در هم گرهخورده بود. عضلات دست و پاي آقاي زرنگ از ذهن او فرمان نميگرفتند. راننده پشتسری مدام كلماتي را پرتاب ميكرد، امّا آقاي زرنگ چيزي از آن را نميفهميد. او هنوز مثل برقگرفتهها گيج بود ... . خودروهايي به تناوب و ممتد از سمت چپ او گذر ميكردند و هر كدام نيز از سرِ ترحم، تبسم، تعجب، تغيّر، تكبر و ... نگاهي بر او ميانداختند و بعضي نيز چيزهايي را به زبان ميراندند كه .... (راستش اين بخش گفتني نبود)».
خاطره تلخ و دردناكي بود ولي آقاي زرنگ آن را چاشني ايدهاي جديد و دستمایه طرحهایی نو براي مباحث ترافيك قرار داده بود. در اين مدت آن را پرورانده بود و با روانشناساني چند، در ميان گذاشته و از مشورت متخصصان تربيتي و علوماجتماعي بهرهها برده بود. هر چه پيشتر آمده بود، اميدوارتر شده و در پيگيري جدي آنها استوارتر شده بود. رويكردي نوين براي اصلاح فرهنگ ترافيكي شهروندان، ذهن او را به استخدام گرفته بود. افكار بكر و جالبي به ذهن او هجوم آورده بود، آنقدر كه فرصت نمييافت آنها را ثبت و ضبط نمايد. گهگاهي در دفترچه يادداشت بغلياش عباراتي را به عنوان كد و كليد مفاهيم و افكار جديد مينوشت. مفاهيمي چون تربيت شهروندان، طرق غيرمحسوس، روشهای غيرمستقيم و ...
او را بارها پرسشهای زير را مروركرده بود و هر بار پاسخهای جديد يا كاملتري به آنها داده بود.
آيا ميتوان با حفظ فاكتورهاي ايمني، از تعداد موانع سخت و يا حتي از ميزان سختي آنها كاست؟ آيا ميتوان با روشهای نرم/نرمافزاری، كاركرد موانع سخت را بازتولید نمود؟ آيا ميتوان ...
افكار او مرتباً در رقابت بودند. هنوز يكي بر بلنداي سكو نايستاده بود كه ديگري آن را كنار ميزد و سومي آن دو را. يكي از آنها كه ذهن او را به نحو بارزي، تسخير كرده بود، با خطاي چشم ارتباطي محسوس داشت و او قصد داشت در فرصت مناسب در اين زمينه مطالعات دقيقتري انجام داده و از ... اوه! به محض اين كه آقاي زرنگ به ياد خطاي چشم افتاد، ذهنش او را به سويي ديگر كشيد. ميپرسيد: كجا؟! خوب معلوم است به سوي آقاي «ر»! و خودروي پيكان مدل 69 اش كه آن را «عروسِ خيابان» ناميده بود.
آقاي «ر» يكي از همكاران اداره و محل كار آقاي زرنگ بود. او نقل كرده بود كه «چندي قبل با خودرو شخصي خود (البته مواظب باشيد كه سهواً خودرو خدمت خوانده نشود) و صد البته در ساعات غير اداري، در خيابان امام خميني «ره» در حد فاصل ميدان حسنآباد تا خيابان وليعصر، از شرق به غرب در حركت بود». وي در ادامه گفته بود: خيابان امام خميني «ره» در محدوده فوق عريض است و به بركت تجاري بودن منطقه، حضور عابرين پياده در سطح سوارهرو و خصوصاً در ساعات تعطيلي بازار (ساعات اول صبح و اواخر عصر)، كمرنگ و بلكه بيرنگ است و در غير مواقع پيك ترافيك، جان ميدهد براي تاختن با سرعتهاي آنچنانی! آنهم در جايي كه آدم فكرش را هم نميكند. مركز شهر تهران و محدوده شلوغ و پرترافيكِ خيابان امام خميني «ره»!!
خلاصه اين كه، هر كس به اين كريدور وارد شود، به مصداق «خواهي نشوي رسوا ... !» پاي بر كفه (پدال) گاز فشرده و سرعت خود را در چند ثانيه، به 90 كيلومتر در ساعت و بالاتر ميرساند. آقاي «ر» نيز چون جماعت رنگشده، مسحور عقربه سرعتسنج گرديده بود و جاروب شدن قطاعهاي مختلف دايره كيلومتر شمار تا عدد 90 را دنبال ميكرد كه ناگهان تكاني سهمگين، خودرو و مافيها را از جا كند و تا آقاي «ر» به خود آمد، خودرو نازنين را در حال take off (بخوانيد پرواز) مشاهده نمود، «پرواز كُ كُ كُ... ن، فررر...شته حق يااا...رت باد، الله نگهدااا...رت باد. فررر...شته حق يااا...رت باد ... !» و البته تصادم فرقِ سر آقاي «ر» با سقف خودرو، حالتي شبيه مستي، و نه مستي! بر ايشان عارض نمود. «وَ تَرَي النَّاسَ سُكاري وَ ما هُمْ بِسُكاري. (آيه 2 سوره حج) »
او هنوز مست پرش جانانه خود بود و در انتظار رسيدن به نقطه اوج پرواز، كه خودرو بدون توجه به انتظارات بلندپروازانه آقاي «ر»، به قوس نزول اين پرش درغلتيد و در يك لحظه ناميمون با تكان سهمگين ديگري landing فرمود (بخوانيد فرود آمد) و اين بار كمر و پشت آقاي «ر»، با يك ضربه به پشتي و كف صندلي اصابت نمود و سرايشان نيز در مقابل سرعتِ عملِ حريفِ ناپيدا، به علامت تسليم، خم شد و همزمان صداي برخورد قسمتهایی از جلو و زير خودرو با آسفالت كف خيابان، پايان Landing را اعلام نمود «ما اَصابَكَم مِنْ مُصيبَتٍ فَبِما كَسَبَتْ ايديكم (آيه 30 سوره شوري)»
آقاي «ر» چند بار فرمان را به چپ و راست پيچاند تا بهسختی توانست خودرو را متوقف كند. صداي خِرررخِررر قطعاتي از خودرو كه در اثر ضربه دوم از آن جدا شده و در كف خيابان كشيده ميشد نيز تا لحظاتي چند شنيده شد و پس از آن بود كه ديگر آقاي «ر» صدايي نميشنيد؛ و اين يعني پايان حادثه!
همه چيز در يك لحظه اتفاق افتاده بود. عرق سرد بر پيشاني و گردن آقاي «ر» نشسته بود. او هنوز گيج و مَنگ بود. چشمانش سياهي ميرفت و نَفَسش به شماره افتاده بود. دستانش ميلرزيد و ضعف شديدي سرتاپايش را فراگرفته بود. به هر زحمتي بود خودرو را به كناري كشيد و از آن پياده شد تا نفسي تازه كند و به عروسِ از دسترفتهاش نگاهي بياندازد. شايد هم بتواند یکبار ديگر، خاطره آن اتفاق مهيب را مرور كند. كمي دورتر در كنار صحنه و در مجاورت پمپبنزین متروك، يكي از مأموران راهنمايي و رانندگي (بخوانيد افسركان وظيفة برگِ جريمه به دست)، بیتفاوت ايستاده بود. انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده است. شايد هم واقعه هولناك ما، از فرط تكرار، برايش عادي شده است. كمي گذشت، تپش قلب آقاي «ر» به حالت طبيعي نزديك شده بود و رنگِ پريده صورت وي در حال بازگشت بود. اندك مردم نزديك به صحنه، در حول و حوش فروشگاه اتكا و بين دو سر خيابان باستيون پرسه ميزدند و مغازههاي متعدد قفل و يراق را نگاه ميكردند. بعضي نيز خريد ميكردند. تعدادي هم بیخیال و بدون دغدغه در پیادهرو شمالي خيابان از مقابل ثبتاحوال راه ميسپردند و بعضاً حتي نيم نگاهي به آقاي «ر» و عروس از دسترفتهاش نميانداختند.
آقاي «ر» نگاهش را از مردم و اطراف برگرفت و در جستجوي علت واقعه، در ميان خيابان چشم چرخاند.
این ماجرا ادامه دارد.