1- روايت
آقاي زرنگ با خودرو خدمت و در اختيار خود، در ساعت 16 (بخوانيد 50/15) از پاركينگ اداره خارج گرديده و راهي منزل شد. هواي تیرماه گرم و آفتابي گزنده داشت، اما چه باك؛ كولر خودرو در آخرين درجه قرار داشت و پنجرههاي بسته و شيشههاي دودي اجازه عبور شعاعهاي نور خورشيد را به داخل خودرو نميداد آقاي زرنگ در حالي كه در رؤیاهای لذتبخش خود غرق شده بود، باد خنك كولر را بر پوست صورت خود لمس میکرد و كِيفِ او را دوچندان مينمود.
راديو پيام نيز مثل هميشه روشن بود و اخبار ترافيكي، موسيقي و گزيده اخبار اقتصادي و ... را به سمع آقاي زرنگ میرساند.
او در حال طي نمودن مسير هميشگي خود بود كه یکهو، يادش افتاد، امروز نبايستي به منزل برود و رأس ساعت 15/16 در خيابان سميه قرار ملاقات مهمي دارد، لذا برخلاف هميشه، مسير هميشگي را رها نمود و خودرو متاليك خود را به سوي خيابان سميه هدايت نمود. ساعت 16 و 5 دقيقه بود و او دقايق گرانبهایی را از دست داده بود، اما خوشبختانه با محل قرار فاصله زيادي نداشت. بهناچار پاي مبارك را بر پدال گاز فشرد و بر سرعت خودرو افزود تا به اولين تقاطع و چراغ قرمز رسيد. با مانور مناسبي از خط سرعت، خود را به منتهااليه سمت راست خيابان كه طبعاً شمار كمتري از خودروها در صف ايستادهاند رساند و خودرو را به نزدیکترین جاي ممكن تا چهارراه (تقاطع طالقاني و شريعتي) رسانده و در پشت خط عابر پياده متوقف نمود و خوشبختانه با اندكي تقلّا، از كنار يك خودرو ديگر گذشت و در حالي كه نيمي از لاستيك خودرو روي جدول كنار خيابان قرار داشت، خود را به در صف اول خودروها رساند.
ثانيههاي ساعت ديجيتالي خودرو، جاي خود را به ثانيهها و دقايق ديگر میداد، اما چراغ قرمز، سرِ سبز شدن نداشت.
دور گردن آقاي زرنگ دانههاي عرق نشسته بود و كف دستانش مرطوب شده بود. دستان خود را با بيحوصلگي، از فرمان خودرو جدا كرد. بیحوصلگی او باعث شده بود كه مثل هميشه خودرو را کمکم به روي خط عابر پياده برساند و البته كاملاً مواظب بود تا مأمورين راهنمايي و رانندگي (بخوانيد افسركان وظيفهي برگِ جريمه به دست) در آن حوالي نباشند، كه خوشبختانه نبودند.
آقاي زرنگ مثل هميشه بهجای نگاه كردن به چراغ قرمز روبروي خود در خيابان شريعتي كه بعد از چهارراه قرار داشت، به چراغ قرمز خودروهاي عبوري خيابان طالقاني نگاه میکرد و مترصد اين بود كه كي چراغ آنها زرد شود تا ... .
آه، انگار چراغ آنها زرد شد. آقاي زرنگ به تب و تاب افتاد. با دستان عرق كرده فرمان را محكم چسبيد. پاي چپ خود را روي كلاچ و دست راست را روي دنده و پاي راست را با قوّتِ هر چه تمامتر بر پدال گاز فشرد و با سرعت محيرالعقولي، قبل از اين كه چراغ مقابلش سبز شود، به ميان چهارراه آمد و با بوق ممتد، رانندگان وسط چهارراه را به عکسالعمل سريعتر وادار نمود. آقاي زرنگ مثل هميشه در اين مرحله از مسابقه نيز گوي سبقت را از ساير شرکتکنندگان (بخوانيد رانندگان پشت چراغ قرمز و خط عابر پياده) ربوده بود.
به هر حال اين آقاي زرنگ بود كه در كسري از دقيقه و با سرعت تمام خود را به تقاطع سميه – شريعتي رساند. خوشبختانه چراغ راهنمايي سبز بود و او با يك ويراژ فني در حالي كه چرخهای خودرو به ناله افتاده بود، به راست پيچيد و داخل خيابان سميه گرديد و در طرفهالعینی خود را به تقاطع سميه- بهار رسانيد و از آن نيز گذشت. از بس آقاي زرنگ با شدت گاز داده و بلافاصله ترمز گرفته بود، عقربه كيلومتر شمار از چرخيدن در جهت عقربههاي ساعت و خلاف آن، سرگيجه گرفته بود و مدام به چپ و راست ميرفت، اما چه باك، آقاي زرنگ قرار مهمي داشت و لاجرم بايد خود را به آن ميرسانيد. ساعت 16 و 11 دقيقه شده بود و او وقت زيادي نداشت. مجبور بود، باقيمانده مسير را با سرعت هر چه تمامتر طي نمايد و در اين راستا بايستي از تقاطعِ نهچندان دلچسب سميه- مفتح عبور نمايد.
چراغ راهنمايي اين تقاطع، به نفع خيابان مفتح تنظيم شده است و اين براي آقاي زرنگ بسيار آزار دهنده بود. هميشه سعي ميكرد از اين تقاطع عبور ننمايد، اما اين بار جبر زمانه، اقتضاي ديگري داشت. آقاي زرنگ خود را از تك و تا نينداخته و مثل تقاطع قبلي خود را با چند مانور ماهرانه به صف اول خودروها در پشت خط عابر پياده-بلكه روي خط عابر پياده- رساند. اين بار نيز مثل هميشه، با چشمان تيزبينش، چهار سوي چهارراه را قبل از استقرار در جايگاه هميشگي، كاويده بود و صد البته از «جوانكانِ برگِ جريمه به دست» نیز خبري نبود.
پس از اطمينان از عدم حضور پاسبانان راهنمايي و رانندگي، مردمك چشمانش را تنگ نموده و تخم چشم را در كاسه آن به سمت چپ چرخانيد و همزمان چرخشي به گردن مبارك داد تا مثل هميشه چراغ راهنماييِ سمتِ خيابان مفتح را ببيند و برنامه حركت خود را با چراغ زرد كه «لَونُها تَسُّر النّاظِرين» تنظيم نمايد. اما در تصويري كه مشاهده مينمود، نه اثري از چراغ زرد، كه حتي آثاري از چراغ راهنمايي آن طرف خيابان نبود. خود را كمي جابجا كرد. آيا در برداشت خود اشتباه نموده بود؟ معاذ الله، آقاي زرنگ و اشتباه؟! نكند امروز كمي خسته است و احتمالاً بخش پردازش تصوير در مغز او فقط كمي- خيلي خيلي كم- دچار لغزش شده است. بالاخره انسان «جایزالخطا» است. امّا، نه. به همين بزرگي نه! در قاموس آقاي زرنگ لغزش جزئي هم راه ندارد، چه رسد به خطا، آن هم خطايي به اين بزرگي! پس چه شده است؟ چراغ راهنمايي كجاست؟ باورکردنی نبود. اين بار به سرعت، سرِ مبارك را به راست چرخانيد. در اوج ناباوري ملاحظه نمود كه چراغ راهنماييِ سمت راست چهارراه نيز در جاي خود نيست و چند متري از محل قبلي خود دور شده و درست در پشت خط عابر پياده در خيابان مفتح قرار گرفته است. «عجب كار بيهودهاي»! اين جمله آقاي زرنگ، چند بار با غرّولند زمزمه كرد و چنين ادامه داد. اين همه از ما شهروندان ماليات دريافت ميكنند و سر آخر، آن را اینگونه صرف كارهايي بيهوده! مينمايند. مگر چه ايرادي داشته است كه چراغ راهنمايي را با اين هزينههاي گزاف جابجا نمودهاند. آقاي زرنگ حرص ميخورد و جملات ديگري را! نثار اين و آن ميكرد «كه بودجه مملكت را با کجسلیقگی ... ».
راستي اين نوع كارها ابتكار كيست؟ چه دستگاه و ارگاني از آنها حمايت ميكند؟ شهرداري، راهنمايي و رانندگي يا ... ؟!
امّا فعلاً فرقي نميكرد و مشكلِ آقاي زرنگ با اين حرص خوردنها حل نميشد.
آقاي زرنگ ذهن خود را به دنبال راهِ چاره، به چالش طلبيده بود. آخر او نبايستي تسليم ميشد. مگر نه اين كه او را آقاي زرنگ ميناميدند. پس بايستي راه ديگري وجود داشته باشد و او بايد آن را ميجست. فكر ديگري به سرعت برق از ذهنش گذشت. سرخود را به سمت مقابل بازگرداند و به روبروي خود چشم دوخت. چشمانش را با تيزبيني مخصوص به خود، در جایجای تصوير مقابل لغزاند و به نقطهاي خيره گشت. كمي گذشت. چشمان خود را بست. باورکردنی نبود. نكند اشتباه ميكند، بعيد نيست كه خواب باشد. شايد هم چشمانش ضعيف شده باشد. امّا نه، آخر مگر ميشود؟ دادههاي عدسي چشم، با مدلهاي تحليليِ ذهنيِ او سازگاري نداشت و مرتب error ميداد. چند لحظه گذشت. دوباره چشمان خود را گشود. آفتاب سوزان، نور شديد...؛ اوه، چشمانش سياهي رفت. به سرعت چشمانش را بست و آنها را دوباره و با احتياط گشود. رفته رفته ديدش بهتر ميشد و تصوير مقابل، كامل ميگشت. امّا باز هم او در آنجا نبود.
این ماجرا ادامه دارد.